ՊY Ոսեեella
دونه های برف اروم اروم پایین میومدن و خیابان های تزئین شده رو میپوشوندن... پیاده رو ها پر از زوج هایی بود که برای خرید کریسمس به بازار اومده بودن اما... جین یونگ تنها تو خیابون قدم برمیداشت... نوک بینیش از فرط سرما سرخ شده بود.. شالگردنشو بیشتر دور گردنش پیچید تا سرما گلوشو اذیت نکنه...ساعت 7 شب "می هی" خونه گذاشته بود و به بازار اومده بود تا ساعتی دوری از همسرش مارکو در شب کریسمس حس نکنه!چشمش به یکی از مغازه های خوردنی کریسمس افتاد.. کیک ها، بیسکوئیت ها و ابنبات ها با رنگ ها و اشکال مختلف...با خودش فکر کرد می هی باید ازینجور چیزا دوست داشته باشه. وارد مغازه شد و چند نوع بیسکوئیت و ابنبات خرید... وقتی از مغازه خارج میشد چشماش روی کیکی خشک شد... نزدیک شد و کارت کنار کیکو خوند... نوتلا (nutella) خوب میدونست مارک عاشق طعم نوتلاس... کیک رو هم برداشتو بعد از پرداخت کردن هزینش به سمت خونه راه افتاد...*درو با کلید باز کردو داخل راهروی ورودی شد. خرید هارو روی جاکفشی گذاشت و کت و شال گردنشو در اوردو رو کمد اویزون کرد.. همینطور که به سمت حال میرفت با صدای نسبتا بلندی گفت: می هی؟؟!! دختر کوچولو با شنیدن صدای جین یونگ... کسی که مثل مادر ازش مراقبت کرده بود به سمت او پرواز کرد. جین یونگ اونو تو اغوش گرم و پر مهرش فرو برد. می هی اروم زمزمه کرد: حتی امشبم مارک نمیاد؟! و لبای کوچیک و قلوه ایشو جلو داد.. جین گونه هاشو بوسید...: فکر نمیکنم بتونه خودشو برسونه.... ما خودمون کریسمسو جشن میگیریم چطوره؟!می هی کمی مِن مِن کرد و سرشو تکون داد! جین یونگ بلند شدو کیکو خوراکی های دیگه رو اورد و روی میز گذاشت... به عقربه های ساعت نگاه کرد... 9:45 دقیقه بود و دریغ از یه تماس از ما hot page...
ادامه مطلبما را در سایت hot page دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : egot7fiction6 بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 22 خرداد 1401 ساعت: 0:58